شب اول در تفلیس: اقامت در هتل استوریا (Hotel Astoria) و شروعِ زندگیِ شبانه
شبِ اولِ هر سفر برای من مثل «پایه» است؛ اگر این پایه درست باشد، فردا را با انرژی و حال خوب شروع میکنی. من بعد از رسیدن به تفلیس، مستقیم رفتم برای چکاین در هتل استوریا. خستگیِ مسیر روی شانههایم بود، اما همان لحظهای که درِ لابی باز شد، حس کردم سفر بالاخره «واقعی» شده است.
چکاین و اتاق: وقتی سفر از یک اتاق شروع میشود
هتل استوریا برای من دقیقاً همان چیزی بود که در شب اول لازم داشتم: آرام، مرتب، و بدون پیچیدگی. اتاق را که تحویل گرفتم، اولین کاری که کردم این بود: پنجره را باز کردم. هوای تفلیس یک بوی خاص دارد؛ ترکیبی از شهرِ قدیمی و خیابانهای امروزی. اتاق تمیز بود، نورش نرم، و تخت—همان چیزی که یک مسافر در پایان روز اول میخواهد: آرامش واقعی.
چمدان را گوشه گذاشتم، دوش گرفتم، و چند دقیقه روی تخت نشستم. این لحظه را دوست دارم؛ لحظهای که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده، اما میفهمی قرار است اتفاق بیفتد.
شام نزدیک هتل: مزهای که شهر را معرفی میکند
برای شام دنبال «رستورانِ معروفِ اینترنتی» نبودم؛ دنبال یک جای نزدیک و قابل اعتماد بودم، جایی که مردم محلی هم بیایند. از هتل بیرون زدم و چند دقیقه قدم زدم تا به یک رستوران دنج رسیدم. بوی نان و ادویه و گوشت، دقیقاً همان چیزی بود که بعد از پرواز حال آدم را سر جایش میآورد.
من همیشه برای شب اول یک انتخاب ساده دارم: غذای گرم، سبک اما خوشطعم. چیزی که معده را اذیت نکند و در عین حال «حس سفر» بدهد. شامِ آن شب، برای من مثل اولین جملهی یک کتاب بود؛ نه خیلی پیچیده، نه خیلی معمولی—فقط درست.
تفلیس در شب: شهری که با نورها نرمتر حرف میزند
بعد از شام، تفلیس چهرهاش را عوض میکند. نورها روی خیابانها مینشیند، قدمها آهستهتر میشود و شهر، یک جور اعتماد به نفس آرام پیدا میکند. من با قدمزدن شبانه حالم بهتر میشود؛ مخصوصاً در شهری مثل تفلیس که شب، بخشی از شخصیتش است.
در مسیر، موسیقی از بعضی کافهها بیرون میآمد، آدمها روی صندلیهای بیرون نشسته بودند، و من حس میکردم اینجا زندگی، کمتر «دستورالعملی» است و بیشتر «خودش» است. این حس، برای من همان چیزی است که اسمش را گذاشتهام: تجربه آزادی؛ نه آزادیِ شعار، آزادیِ نفس کشیدن.
کلاب رفتن: وقتی ضربان شهر را از نزدیک میشنوی
شب اول، تصمیم گرفتم تفلیس را فقط از پشتِ شیشهی کافهها نبینم. رفتم سراغ تجربه کلاب—نه برای اینکه «حتماً باید»؛ برای اینکه بخشی از زندگی شبانه شهر را لمس کنم. فضای کلابها در تفلیس میتواند کاملاً متنوع باشد: از جاهای شیک و مرتب تا فضاهای زیرزمینیتر با موسیقی جدیتر.
برای من اصل ماجرا این بود: آدمها آمدهاند که چند ساعت از سنگینی روز جدا شوند. موسیقی بلند بود، نورها سریع عوض میشدند، و عجیب اینکه وسط آن شلوغی، ذهن من آرامتر شد. گاهی آدم در صدای بلند، بهتر خودش را میشنود.
یادداشت آرتان: اگر رفتی کلاب، با احترام به فضا و آدمها برو. مراقب وسایل و پولت باش، و برای برگشت، از قبل مسیر امن (تاکسی/اپلیکیشن) را مشخص کن.
تفریحات شبانه و غذای خیابانی: پایانِ خوشِ شب اول
بعد از کلاب، شهر هنوز بیدار بود. این بخش را خیلی دوست دارم: زمانی که شب از هیجان میگذرد و میرسد به «گرسنگیِ آرامِ بعد از خوشی». تفلیس در این ساعتها یک نسخهی واقعیتر از خودش را نشان میدهد: دکهها، غذای خیابانی، آدمهایی که خستهاند اما خوشحال.
من یک غذای خیابانی گرفتم؛ ساده، گرم، فوری. همان چیزی که باید در آخر شب باشد. شاید از بیرون معمولی به نظر برسد، اما برای من این صحنهها خاطره میسازند: ایستادن کنار خیابان، گرفتن یک لقمه داغ، و نگاه کردن به شهر که هنوز روشن است.
مصرف مشروب: یک تجربه فرهنگی با مسئولیت
گرجستان فرهنگ نوشیدنی خودش را دارد و خیلیها برای تجربهی طعمها سراغش میروند. من هم آن شب یک نوشیدنی امتحان کردم—اما همیشه با یک قانون ثابت: مسئولانه. یعنی نه افراط، نه بیاحتیاطی؛ و حتماً در چهارچوب قوانین محلی و سن قانونی.
برای من نوشیدنی اگر قرار باشد معنایی داشته باشد، باید شبیه یک «جزء از تجربه» باشد، نه هدفِ تجربه. همانقدر که آدم حس کند در فضای شهر حل شده، نه اینکه کنترلش را از دست بدهد.
جمعبندی شب اول: حسِ آزادیِ بیسروصدا
وقتی به هتل استوریا برگشتم، تفلیس هنوز در ذهنم روشن بود. اتاق ساکت بود و شهر پشت پنجره آرامتر. نشستم و با خودم گفتم: این سفر قرار نیست فقط من را جابهجا کند؛ قرار است نگاه من را جابهجا کند.
شب اول تفلیس برای من همین بود: یک اقامت راحت، یک شام خوب نزدیک هتل، یک تجربه شبانه، یک کلاب، یک غذای خیابانی، و در نهایت یک حس سبک—حسی شبیه آزادی.
— آرتانِ راهی | همیشه در مسیر